کاروان

" عمی جان "

خاطرش و خاطراتش هنوز  زنده است .  عمی جان  را می گویم !عموی همسرم بود و با هم زندگی می کردیم . البته  آغاعمی  هم بود برادر دیگر  عمی جان . هر دوی ایشان یادشان بخیر . ازدواج نکرده بودند و من که بعد از ازدواج به جمع آنها پیوستم مثل دختر خودشان پذیرایم شدند . هفتاد - هشتاد ساله بودند و با تجربه های زیاد . فقط کافی بود که فهمیدم انسانهای شریف و مهربانی هستند از همان لحظه عهد کردم با دلم که دوستشان بدارم . عمی جان لوطی منش و با مرام خاص خودش هوای همه را داشت و آنقدر غیرتی بود که نمی خواست حتی در سن 70 سالگی سربار امثال من و دیگران باشد و فرش می بافت و خرج خودش را در می آورد . حکایت  عمی جان  حکایت انسانی نایاب در جامعه است که فقط با برشمردن چند خصوصیات نمی شود ایشان را وصف کرد . شرح حال زیاد و توصیف وی  وصف یک جامعه ی بزرگ است با تمام تلاطم ها . آغا عمی هم همینطور  ! نمونه ی انسان کافکا و شخصیت های صادق چوبک . البته جسارته ولی کسانی اگر نبودند مانند عمی جان و زندگی خاصی را رقم نمی زدند شاید صادق هدایت ها و چوبک ها در کارشان لنگ می ماندند . عمی جان قلم نداشت برای نوشتن رنج ها و .... اما تجسم ادبیات رمان معاصر بود در حالت عینی . تابستان سالها قبل بود که در گذشت و درست همین مواقع . حدود یکسال با بیماری زجرآوری دست و پنجه کرد ولی میدانست رفتنی ست . دلمشغولی اش بچه های من و خرد کردن نان برای کبوترهایی بود که بخاطرش به حیاط ما هجوم می آوردند و یک درخت سیب که در یورش هذیانها فکر میکرد آتش گرفته و آخر های عمرش با این هذیان رفت که رفت .... اما غریبانه ! هیچکس کنارش نبود تا ببینه چطور جان داد و دریغ از یک قطره آب . همیشه در مشکلات یاور من بود و هوایم را داشت مثل فرزندش . و حرف هایش را در آخر عمر فقط با من در میان گذاشت . بعد از مردنش که یادش همیشه با من بود عهد کردم آنچه مختصر از ایشان در ذهنم توان دارم نقاشی کنم . حاصل کار  این شد .

تنها این چنین بود که توانستم خودم را با  رفتنش تسکین بدهم . آغا عمی هم در مدت کوتاهی بعد از رفتن  عمی جان از غصه ی او  دق کرد و رفت پیشش ....  خدا رحمتشان کند .

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۱٠:۱۳ ‎ق.ظ ; ۱۳٩٠/٥/۱٦

design by macromediax ; Powered by PersianBlog.ir